و دست آخر یک روز عصر، که از پشت میلههای پنجره برف میبارید و صدای ماشین و فلز و همهمهی دروغ و خواهش و خاک با صدای اصطکاک تنِ آدمی آمیخته بود و صدای کودکی به گوش نمیرسید، و خدا از آنجا رفته بود، مُرد… روزی که شیطان، نزدیکتر بود از خدا و انسان از انسان دور. تنها به هم پیچیده، درهم ولی تنها، و مهربانی در گور.
آن روز با خندههای بیدلیل خداحافظی کرد و خاطرات کودکی و شانه و جانمازش، و نامههای عاشقانهاش را بوسید و با دقت داخل بقچهای پیچید و در صندوقچهی کهنهای گذاشت. آنوقت، نامههای خواهر کوچکش را از گنجه درآورد، با اشک چشمهایش شست، و برای آخرین بار با لبهایش بوسید، نوشید و بو کرد. و بعد، با دستهای لرزان به دست باد داد و زیر لب با صدایی خفه گفت: «دور شو، دور شو از این خاک، برو، نمان…». و خیلی پیشتر از آنکه در گوشهای، آرام، به انتظار مرگ بنشیند، مرده بود… او، خودش هم رفت، نماند…
بیزارم، بیزارم، بیزار. از اینجا، از این قفس، از خندههای بیمعنای آدمهایی که با لبخندهای روی لب، با چهرهای آرام و معصوم، تو را زنده زنده سر میبرند. بیزارم از آدمهایی که با تسبیح روی لبهاشان، خدا را نه، که ابلیس را ستایش میکنند. چقدر اینجا دورویی و نفاق بیداد میکند…
دلِ من، گاهی انسان میخواهد… انسانی ناب، که عطر و بوی آدمی بدهد، که بتوان کنارش نشست و با او حرف زد. بی آنکه ترسید… که مبادا خنجری پشت چشمها و لبخندهایش پنهان کرده باشد… و دل از گِل سرشار، در دل هزار روباه و کفتار.
من از اینجا میترسم، من از نقابها میترسم. من بیش از دستهای فشرده بر گلویم، از دستهایی میترسم که با دلیل مهربانند… من از دشنهی دشمن نه، از خارهای گُلِ یک دوست میترسم. من از دشمن که نه، از دوست میترسم. من بیش از دشنام، از حرفهای عاشقانه بیادراک میترسم، من از دروغِ عشق میترسم. من از خدا نه و از بندههایش میترسم. من از بندههایی که خود را خدا میدانند، میترسم. نه از ناخدا و از آن باخدا میترسم. درنده خوییِ حیوان، طبیعتِ اوست، من از درندگیِ انسان میترسم. من از حیوان صفتان بیش از حیوان میترسم. من از شب نه، از گزمه چرا، میترسم. من هم از دزد، هم از پلیس میترسم…
من میدانم، و نمیدانم که چرا در برابر چشمهایم، هیچ نقابی تا ابد پوشیده نمیماند… و نمیدانم چرا، آدمها را میبینم و آدم نمیبینم… گرگ میبینم، روباه میبینم، کفتار میبینم. انسان را به سانِ حیوان میبینم. حیوان که خلقتِ خداست، کمتر از آن میبینم. به ظاهر پوشیدههایی را که لخت و برهنه راه میروند، حرف میزنند، و فکر میکنند. و مقدس مآبانی که با انسان گناه میپندارند و با شیطان همآغوش میشوند.
من پاسبانهایی را دیدم که گوشت از دهان سگها میدزدیدند و سگهایی دیدم که پاسبانی میکردند! آدمکانی را دیدم، که به گمانشان عاشق پیشه وار، با شهوت از عشق میگفتند. و دیدم دیگرانی که شهوت را عشق میپنداشتند، عشق را هیچ! آدمهایی را دیدم که از سادگی و صداقتِ کسی ترسیدند و با سیاستِ دیگری رقصیدند! من نادانیِ بشر را، ابولهب را، ابوجهل را در قرن آهن و فضا میبینم. من جاهلیت را کشته به دستِ هم، در قرنِ خدا میبینم! اسمِ بت عوض کردند، به خیالشان خداست و من نه خدا را، که هبل، عزی، لات و منات میبینم¹.
دلم میخواست، دنیا جور دیگری میبود… جای بهتری میبود. دنیا را اگر تغییر نمیتوانم، خود را چرا نتوانم؟! آری! دلم میخواهد جور دیگری باشد! نه دنیا، که دنیایِ من جورِ بهتری باشد. دلم میخواهد کرمی باشم و زندان پیلهای باشد برای پروانه شدن، پرواز کردن، رفتن. دلم میخواهد پروانهای باشم… روحم از زندانِ تن رها، از آدمها جدا. و قدم در دنیایی میگذاشتم، که در آن قلبها در چهرهها بود و سهم هر انسانی به وسعت قلبش.
میخواهم پروانهای باشم و پیلهها را یک به یک پاره کنم، و دیگر اسیر خواستهها و خواهشهای خاکی نباشم. و دیگر بر داشتهها نبالم و از نداشتهها ننالم. و بدانم، هر آنچه امروز دارم، فردا روزی نخواهم داشت. همین فردای امروز، و یا فردایی که جز چند خاطره در یادِ نزدیکانم، چیزی از من باقی نخواهد ماند. پس به چه ببالم؟ به چیزی که نه از آنِ من است؟ و از چه نداشتنی بنالم؟ آنچه که نه خواهد ماند و نه دلیلِ برتریام خواهد بود؟ یادم باشد، برای از دست دادن چیزی که دیر یا زود از دست خواهم داد، نگران نشوم.
حواسم باشد، هر چه آیینه خودبینی که میبینم، زود بشکنم و دیگران را با دو چشمی بینا، در ورایِ ظاهر و سیما، نه در آینه، که در زلالی اشکهایشان بنگرم. یادم باشد، دیر نیست روزی که بیاید، و زشت و زیبا، هر دو گوشت و پوستشان در زیر خروارها خاک، خوراکِ کرمها شود. یادم باشد، که یادم نرود، قلبی طلایی در قامتی از هیبتی گِلین، چقدر زیباتر و گرانتر است از قلبی سفالین و سنگی، در کالبدی طلایی.
و بدانم، همانطور که قضاوت دیگران در مورد من اشتباه است، قضاوت من نیز میتواند درست نباشد، و فراموش نکنم، ما آدمها، معمولا همیشه اشتباه قضاوت میکنیم. یادم باشد، که من انسانم. و دنیا بیارزشتر از آنیست که قلبی را بشکنم، اشکی را بریزم و دلی را برنجانم. زندگی، همین چند خاطره و یاد است، چنان باشم که برای دیگران، جایِ خالیِ خاطرات و حرفهایم، حفرهای تا ابد باقی باشد.
یادم باشد، من خدا را دارم، و بیآنکه دستهایم در پیِ چیزی باشد، تو را میجویم. بهشتِ من اینجاست، وقتی که با تو باشم و جهنم جاییست که تو در آن نباشی. دلم میخواهد پروانهای باشم و یکبار پیلهها را رها کنم، آن وقت، هر اتفاقی هم که بیافتد، برای همیشه در کنارت خوشبخت خواهم بود.
خداوندا، تو که خدایی، تو که خدای منی. تو که باشی… تو را که داشته باشم، دیگر از هیچ نگاهی نخواهم ترسید. و دیگر هیچ خنجرِ عشق و دوست داشتنِ زمینیِ آدمیزادی، دلم را خون نخواهد کرد و گرگصفتانی آنچنانی، هرگز بر من چیره نخواهند گشت. با تو که باشم، زَهرِ عقربصفتانی دوپا، زشت سیرتانِ آدمنما، بر من اثر نخواهد داشت: با تو، من روئینتن خواهم شد. و با تمامِ پلشتیهای دنیا، کجدار و مریز خواهم کرد².
خدایا، هیچگاه تنهایم مگذار… نه! تو که همیشه بودهای. من قول میدهم دیگر هیچگاه تنهایت نگذارم… و تا آن هنگام که وجود دارم و تا آخرِ عدم و نیستیام، پروانهات میمانم. گُلِ من میشوی؟ گلم بمان…
به نامِ خدایِ پروانهها و پروازها…
الهی، تو که همدم و رفیقِ غربتِ یک تنهایی. تو که اشک چشمهای بیکسیهایی. شما که خدایی… تو که پناه بیپناهانی، تو که مرهم زخمِ دردمندانی، دوای درد نیازمندانی در وقتِ گرانی. تو که خلاصهی هر چه خوبیهایی، بچشان بر ما انوارِ مهربانی.
تو که ملجا و پناهِ مظلوم از دیو صفتانی، جور و ظلمِ زمانه را تو بهتر میدانی. آن آه، آن ناله، آن اشک، شمایی. تو که تمامِ داشتههای فقیرانی. تو که عزت و جلالِ زمین خوردگانی، بگیر دستم که تو خدایی. بلندم کن، من میخواهم، تو نخواهی؟!!
تو که عاشقی و رسم شیدایی میدانی، عاشقت کن مرا بیشتر، تنها تو میتوانی. سِر و راز دل شکستگان را تو بهتر میدانی، بشکند هر آن دست که شکست دلی را که تو در آنی. شکسته باد استخوانِ هر آنکه تو آن میدانی.
الهی، شما که در بیراههها راهی و در سیاهیِ شبها ماهی، یاریام کن بر عهد و پیمان خویش بمانم، همان عهدی که تو از آن آگاهی.³
۱- از بتهای عرب جاهلیت. تعدادی از آنها در کعبه نگهداری و پرستش میشدند و معمولا از جنس مؤنث بودند.
۲- آن را کج نگه دار و در عین حال نریز : کنایه از طاق آوردن و مدارا کردن، کج کردنِ جام، بدون آنکه آبِ آن بریزد!
۳- از امشب، مرا عهدیست با جانان، که تا جان در بدن دارم……
- دلیل این غیبت طولانی، پوست موزها و سنگلاخهایی بود که در مسیر عبورم ریشه دوانیدهاند و بر دست و پای رفتنم میپیچیدند و میپیچند. از اینرو، از اینکه به ایمیلها و برخی دیدگاههای عمدتا پر مهر شما پاسخی نگفتم، عذر میخواهم و از صمیم قلب شادم که به یادم و نگرانم بودید. خدا بخواهد، روزی در لابهلای همین نوشتهها، از آنها نیز خواهم گفت.
نظرات شما عزیزان: